سفارش تبلیغ
صبا ویژن

http://opjamshidi.ParsiBlog.com
این وبلاگ محل درج نمونه سوالات و ارائه تجارب آموزشی و فن آوری و ... می باشد . هدف از راه اندازی این وبلاگ ایجاد ارتباط و تعامل بیشتر بین همکاران محترم و دانش آموزان عزیز است. ما را از نظراتتان محروم نفرمائید . m.jamshidi153@gmail.com 

داستان‌های کلیله و دمنه 12(داستان قاضی شکارچی)

داستان‌های کلیله و دمنه 12(داستان قاضی شکارچی)

تعدادی پرنده وحشی در دامنه یک کوهستان زندگی می کردند. یک کلاغ بالای درختی نزدیک پرندگان دیگر برای خودش لانه ساخته بود. یک کبک شاهی هم آنجا لانه‌ای داشت. این دو پرنده همسایه ، با هم دوست بودند و اوقات زیادی را با یکدیگر می‌گذراندند. یک روز کبک، تک و تنها به بیابان رفت، ولی برنگشت. وقتی غیبت کبک چند روزه شد، کلاغ گمان کرد که ممکن است برای کبک اتفاقی افتاده باشد. بعد از یک هفته یا بیشتر، یک کبک خاکی که از خانواده کبک‌هاست ، اما جثه‌ای کوچکتر دارد، به مکانی که کلاغ زندگی می‌کرد، رسید. وقتی لانه کبک را خالی یافت آن را برای خودش تمیز کرد و در آنجا ساکن شد. کلاغ که حوصله‌اش از تنهایی سر رفته بود، از آمدن همسایه جدید خوشحال شد.

تعدادی پرنده وحشی در دامنه یک کوهستان زندگی می کردند. یک کلاغ بالای درختی نزدیک پرندگان دیگر برای خودش لانه ساخته بود. یک کبک شاهی هم آنجا لانه‌ای داشت. این دو پرنده همسایه ، با هم دوست بودند و اوقات زیادی را با یکدیگر می‌گذراندند. یک روز کبک، تک و تنها به بیابان رفت، ولی برنگشت. وقتی غیبت کبک چند روزه شد، کلاغ گمان کرد که ممکن است برای کبک اتفاقی افتاده باشد. بعد از یک هفته یا بیشتر، یک کبک خاکی که از خانواده کبک‌هاست ، اما جثه‌ای کوچکتر دارد، به مکانی که کلاغ زندگی می‌کرد، رسید. وقتی لانه کبک را خالی یافت آن را برای خودش تمیز کرد و در آنجا ساکن شد. کلاغ که حوصله‌اش از تنهایی سر رفته بود، از آمدن همسایه جدید خوشحال شد.
روز بعد، کلاغ برای خوش‌آمدگویی به خانه کبک رفت و به او گفت که:  من از زمانی که کبک شاهی از اینجا رفته است ، تنها مانده‌ام . امیدوارم که از زندگی در این لانه خوشحال باشی. کبک خاکی مؤدبانه به تعریف کلاغ جواب داد و روز بعد به لانه کلاغ رفت. مدتی گذشت و کلاغ و کبک با یکدیگر دوست شدند. تا این که کبک شاهی بازگشت و کبک خاکی را در لانه اش دید، معترض شد و پرسید: “چه کسی به تو اجازه داده تا در لانه من زندگی کنی؟
کبک خاکی گفت :  به تو ربطی ندارد . من دارم در خانه خودم زندگی کنم، چه کسی به تو اجازه داد تا مزاحم من شوی و این طور فریاد بزنی ؟
کبک شاهی عصبانی شد و گفت:  این خانه مال من است و تو باید همین الان از اینجا بیرون بروی.

کبک خاکی گفت :  اما حالا من این خانه را تصاحب کرده ام و طبق قانون ، مالک آن هستم . بحث آنها بالا گرفت . کلاغ و پرنده های دیگر دور آنها جمع شدند . اما آنها نمی دانستند حق با کیست . کلاغ سعی کرد آنها را آشتی بدهد ، اما نتوانست آنها را متقاعد کند . پرنده های دیگر هم راه حل هایی پیشنهاد کردند ، اما کبک خاکی و کبک شاهی قبول نکردند.
پیشنهاد شد که طرفین دعوا به یک داور بی طرف مراجعه کنند تا حقیقت روشن شود . هیچ یک از آنها کلاغ را به عنوان داور قبول نداشتند . عاقبت، یکی از پرنده‌ها پیشنهاد کرد تا به پشک (گربه) که خودش به لانه احتیاجی ندارد، مراجعه کنند . او گفت:  چون او حیوانی است که با انسان‌ها زندگی کرده، می‌فهمد چگونه قضاوت کند. او حیوان بی‌آزاری است و می‌تواند از روی عدل داوری کند.
کبک‌ها موافقت کردند و به سراغ او رفتند . کلاغ به دنبال آنها رفت تا شاهد قضاوت باشد. پشک در خانه‌اش نشسته بود و در این فکر بود که چگونه می‌تواند چیزی برای خوردن پیدا کند. به محض اینکه صدای پای کبک‌ها را شنید، خود را به خواب زد و با خودش گفت:  بَه بَه ! بوی پرنده می‌آید.
آنها از این که پشک را در خانه‌اش دیدند، خوشحال شدند و منتظر ماندند تا پشک بیدار شد. پشک چشمهایش را باز کرد . آنها به او سلام کردند و خواستند که مشکل آنها را عادلانه داوری کند. گربه پذیرفت که بین آنها داوری کند و کل ماجرا را از آن ها پرسید.
وقتی پرنده‌ها ماجرا را توضیح دادند، پشک فریاد کشید:  همانطور که فکر می‌کردم ، دعوای شما بر سر مال دنیاست . عشق به مال دنیا، همیشه بحث و جدال به وجود می‌آورد . سپس گفت:  من پیر شده‌ام و گوشهایم سنگین است . متأسفانه آنچه را شما گفتید، درست نفهمیدم. نزدیک‌تر بیایید و برایم یک بار دیگر با صدای بلندتر توضیح دهید تا بهتر بشنوم و بین شما داوری کنم.
پرنده ها با شنیدن حرف‌های پشک، نزدیکتر آمدند. کبکها هر یک ماجرا را تعریف کردند و خواهان داوری شدند.
پشک پرسید:  به من بگویید کدام‌یک از شما صاحب واقعی این خانه هستید ؟ اما یک کمی بلندتر صحبت کنید تا بتوانم بهتر صدایتان را بشنوم.
پرنده‌ها که با شنیدن حرف‌های پشک، به قضاوت او امیدوارتر شده بودند ، به پشک نزدیکتر شدند. آنها داشتند جواب پشک را می‌دادند که ناگهان پشک پرید و پرنده‌ها را با پنجه‌هایش گرفت و هر دو را خورد . سپس لب‌ها و صورتش را با زبان خود تمیز کرد و آرام با خود گفت:  وقتی دو موجود ضعیف که مایل نیستند حقوق خودشان را رعایت کنند و شکایت خود را نزدیک بیگانه قوی ببرند و از او انتظار قضاوت عادلانه داشته باشند و فریب ظاهر او را بخورند ، جای تعجب نیست . عدالت ایجاب می‌کند که من اول شکم خود را سیر کنم.



[ سه شنبه 92/6/26 ] [ 11:37 صبح ] [ محمود جمشیدی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

ین وبلاگ محل درج نمونه سوالات و ارائه تجارب آموزشی و فن آوری و ... می باشد . هدف از راه اندازی این وبلاگ ایجاد ارتباط و تعامل بیشتر بین همکاران محترم و دانش آموزان عزیز است. ما را از نظراتتان محروم نفرمائید . m.jamshidi153@gmail.com
امکانات وب


بازدید امروز: 23
بازدید دیروز: 30
کل بازدیدها: 637859